۱۳۹۴ بهمن ۱, پنجشنبه

به طعم یکشنبه ها
عادت نمی کنم وقتی
ناله های جمعه
هنوز خانه نشینند.
آرزوهای بلندم
طعم خاکی را می دهد  
که داغ در گوشه طاقچه اش
در قابی قدیمی لبخند می زند.
هر چه دست می برم اما
نمی توانم این خاک را بشویم
                              "  چیکار می کنی دااش؟ چرا شراب رو می ریزی پای گلدون؟!"
شراب را می گویند، شراب Shiraz !
از می گساری پرنده ها در این سرزمین
تب می کنم.
دهان بر لبه بطری که می گذارند
بدنم کهیر می زند،
کهیرهای ریز،
کَه ... ریز،
می زند.
دوباره جار بلند داغ بر صدایم
تمام قد می ایستد.
کاش باران می توانست کمی به سمت آسمان ببارد
                                   " چرا به آسمون زل زدی؟ بی خیال شو دیگه یه امشبِ رو"
امشب؟
امشب دوباره  آتش بر چشمانم پلک می گذارد
سراپای سفر می شوم
سفر ، سفر
ناگه خشکم می زند
از سفر رفتن باکی ندارم
اما از سفر برگشتن
چشمهای پولادین می خواهد
چشمهایی که سرخ نشود،
چشمهایی که چیزی را به خاطر نسپرد
چشمهایی که بوسه های مادر را نفهمد
نه
سفر
نمی توانم،
شاید روزی سرخیِ گنبد های فیروزه ای را به تصویر بکشم!
                      "   نه خیر، تا امشب رو زهر مارمون نکنه، دست بردار نیست!"

غروب یکشنبه ها اما
همان غروب است.

امیر مددی
ژانویه 2016

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

مادر

بهار به جبر گردش زمین
رنگ و بویی تازه آفرید
-         مردم به شادمانی برخاستند
پرنده
- در جدال
جیغی کشید و کِرمی را ربود
-         صدایش را آواز نامیدند
مردم اما
پنجاه و پنج سالگیِ خواهرم را چیزی نگفتند
تنها مادر
           خفت روسری اش را تنگ‌تر کرد و گفت:
                                                                " قسمت بود "
                      پرنده و درخت در اشک محو می شدند.

فوریه 2015

۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

در نقد سخنان دکتر اباذری ، درباره مرتضی پاشایی و موسیقی اش

اخیرا در سمیناری در ایران، آقای دکتر یوسف اباذری، استادیار دانشگاه تهران در سخنانی به انتقاد از ترانه های مرتضی پاشایی، خواننده تازه درگذشته موسیقی پاپ ایران پرداخت و در ادامه، موسیقی مرتضی پاشایی را با کار مهوش ، خواننده زمان شاه مقایسه و آن را مسخره و مبتذل محض خواند و گفت :" این ساده ترین ، مسخره ترین ، احمقانه ترین موسیقی ، صدای فالژ ، موسیقی مسخره و شعر مسخره تر است." وی شرکت مردم را در مجلس ترحیم مرتضی پاشایی را ابتذال خواند و با ادامه تحلیل خود دولت ( و در یک فراز، حاکمیت) را متهم کرد که یکسری ورزشکار و هنرمند را در مقامهای سیاسی به کار گرفته است و آن را نشانه فاشیستی بودن دولت خواند. سپس پا را فراتر خواند و مردم و طرفداران مرتضی پاشایی را "ابله" خواند و گفت:" در اول انقلاب لات و سوسول دست به دست هم دادند تا سیاست واقعی را از این مملکت دور کنند و از بین ببرند."  او ماجرای شرکت مردم در مراسم فوت مرتضی پاشایی را پدیده ای به نام "این همان شدن با متجانس" خواند که دولت برای ریختن ترس مردم از ماجراهای سال 88 بوجود آورده است و این سوال را مطرح می کند که " موسیقی این آقا در برابر آرمانهای اولیه انقلاب چه جایگاهی دارد؟" و خود پاسخ می دهد:" هیچی، ابتذال و سقوطه. و مردم و دولت دارند این سقوط را با هم انجام می دهند. " سپس با عصبانیت به یکی از حضار می گوید: " افرادی کم سن و سال تر از شما ، دارند موتزات گوش می دهند (و آنها آدمند) و مردم ابلهند." و ادامه می دهد: "از وقتی که این  یارو مرده ، خفه کردند مردم رو" و  "میلیونها مدل ساخته اند که بر اساس آن شما محکومید که بر مبنای آن زندگی کنید، (شما) فکر می کنید که (سبک زندگی) خودتان را خودتان انتخاب می کنید" و در اوج صحبتهای خود می گوید: " این نوع موسیقی ، سرانجامش فاشیسم است." وی در پس از اعتراض حضار به توهینش به مردم پاسخ می دهد: " بسیار خوشحالم که دارم (به مردم) توهین می کنم چون این ملت ثابت کرده که باید بهش توهین بشود تا بفهمد که نمی شود هم به این آقا (مرتضی پاشایی) گوش بدهی و هم به موتزات و بعد هم تسکین بگیری و بخوابی" و "کسانی از شنیدن صدای این آقا حالت استفراغ بهشون دست می دهد."
آنچه مرا به نوشتن این مطلب واداشت ، صحبتهای خود این شخص نبود، بلکه دو دلیل دیگر است: اول  تمجید و تجلیل برخی از  دوستان بود که تا هر کسی فریادی می زند و بد وبیراهی می گوید، به به و چه چه شان بلند می شود و به جای پرداختن درست به نظراتش، تنها به بد وبیراه هایی که به فلان مقام حکومتی داده است، توجه می کنند و دلیل دوم این بود که دیدم این آقا هر توهینی دلش خواست به مردم کرد و شنوندگان و حضار را ناراحت کرد، اما کسی به درستی به عمق مطالبی که گفت، توجه نکرد. همانطور که از خلاصه فوق که از حدود نیم ساعت سخنرانی و پرسش و پاسخ با ایشان مشخص است، اولین برداشتی که می شود که این است که این نوع صحبت کردن شایسته استاد دانشگاه نیست ولی متاسفانه می بینیم که این افراد در دانشگاههای ایران با همین ادبیات مشغول پرورش نسل آینده مملکت هستند.
از لحن و ادبیات صحبت ایشان که بگذریم، به محتوای کلام ایشان می رسیم. با مرور صحبتهای ایشان به نکات جالبی رسیدم که در اینجا آنها را با شما در میان می گذارم:
1-      واژه "موسیقی مبتذل" در ایران از زمان انقلاب اسلامی و توسط حکومت ایران مطرح و تبلیغ شد. افرادی که این واژه را بکار می بردند ، نه تنها موسیقی را در همه اشکال و سبکهای آن مبتذل می دانستند، بلکه خیلی چیزهای دیگر مثل "دانشگاه " را نیز مبتذل می دانستند و در اجرای تفکرات خود ، دانشگاه را به بهانه "انقلاب فرهنگی" تعطیل کردند و محدودیتهای بسیاری برای موسیقیدانان، نوازندگان و خوانندگان بوجود آوردند که شرح آن را همه می دانند. همانطور که می دانید واژه مبتذل از ریشه بذل و شادی می آید و در موسیقی تمام ملتها، هم ریتمهای شاد هست و هم ریتمهای غمگین. موسیقی شاد شاید از لحاظ تکنیکهای نوازندگی ، پیچیده نباشد ولی به نفسه، عاری از وزن و ارزش نیست و ارزش آن همان شاد کردن انسان است که گویی از دید آقای اباذری با آرمانهای انقلاب در تعارض است. اگر ما یک موسیقی شاد یا یک موسیقی ساده را مبتذل بدانیم، در واقع  اصل موسیقی و ارزش آن را زیر سوال برده ایم زیرا تمام موسیقیدانان موسیقی را از ریتمهای ساده یاد گرفته اند و مسیریادگیری موسیقی حرفه ای از همین موسیقی های ساده شروع می شود.
2-      شخصا اعتقاد دارم ، بدترین نوع آدمها در جامعه ، افرادی هستند که در موضوعات مختلف، به عمد نشانه های اشتباه می دهند. این افراد معمولا یک یا چند گزاره درست را با چندین گزاره پیچیده غلط دیگر مخلوط می کنند و به مردم ارائه می دهند. آقای اباذری در سخنان خود، ریشه های فاشیستی یک حکومت (و البته آن بخشی را که جرات بیانش را داشت) را با شرکت مردم را در مراسم یادبود یک خواننده مخلوط می کند و این دو واقعیت اجتماعی را در یک راستا می بیند. باطل بودن تفسیر ایشان، از آنجایی مشخص می شود که اگر فرض کنیم مردم در مراسم یادبود مرتضی پاشایی ، شرکت نمی کردند، آیا می شد  نتیجه گرفت که مردم به حاکمیت پناه نیاورده اند! ( که مسلما این نتیجه را نمی شود قبول کرد) مرتضی پاشایی خواننده ای بود مثل بسیاری خوانندگان دیگر داخل ایران که اتفاقا، حکومت تا آنجایی که توانسته است در محدود کردن عرصه برای ارائه کارشان، کوشش کرده است. این خوانندگان هیچکدام در مدارسی که حکومت مدیریت می کند ، رشد نکرده اند و هیچکدام با پول و سرمایه یا حمایت دولتی ، محبوب نشده اند. اینها فرزندان این ملت هستند که با سختی تمام، آنچه را که به آن عشق می ورزیدند، آموخته اند و با دشواری بیشتر ارائه می دهند. باید از آقای اباذری پرسید که شرکت مردم در این مراسم ختم به کدام بخش از فضای فکری شما فشار آورده است که این چنین ابراز خفگی می کنید؟ آقای اباذری باید مثال بیاورند از جوامع مشابهی که موسیقی به قول ایشان "مبتذل" زمینه ساز فضای فاشیستی است.
3-      یکی دیگر از آدرسهای غلط دیگری که آقای اباذری، ارائه داده اند، انتخاب ورزشکاران در شورای شهر است و قیاس آن با حضور هنرمندان در سخنرانی یک شخصیت سیاسی است. آقای اباذری، شما که اینقدر شجاع هستید، چرا اعتراف نمی کنید که بحث انتخابات و کاندیداهای آن، زیر نظر چه نهادی است؟ آیا غیر از این است که افراد شایسته حضور در پستهای سیاسی و اجرایی، هر کدام به دلیلی رد صلاحیت می شوند؟ آیا غیر از این است که مردم، وقتی لیستی از افراد دارای وابستگی کامل به نهادهای قدرت را در برابر لیست ورزشکاران می بینند، تصمیم به رای دادن به ورزشکاران می گیرند؟ مقایسه ورزشکاران سیاسی با خوانندگان، شاید از یک شخص عادی یک خطای عادی باشد اما برای آقای اباذری که استادیار جامعه شناسی دانشگاه تهران است، بی شک غیر قابل قبول و شاید مغرضانه است.
4-      باید از آقای اباذری پرسید آیا جمع شدن افرادی که برای ادای احترام به خواننده محبوبشان جلوی بیمارستانی که وی فوت کرده است، از دید شما حرکتی به نام "این همان شدن" با حکومت انجام می دهند؟ بسیاری افراد در خارج از کشور نیز مراسم یادبود برای این خواننده برگزار کرده اند، از دید شما آنها با چه حکومتی می خواستند "این همانند" بشوند؟ مردم ایران به حق از بیماری سرطان خواننده جوان کشورشان، غمزده شده اند و اعتراض به  این معضل اجتماعی _ سونامی سرطان _ را که ریشه های آن بر همگان معلوم است را به روشی مسالمت آمیز و مدنی، انجام داده اند. حیران مانده ام چگونه یک دکترای جامعه شناس، این پدیده را با تشییع جنازه مهوش مقایسه می کند! (که البته آن نیز جای بررسی دارد)
5-      آقای اباذری یک دلیل بسیار مهم را در پشت همه این اتفاقات نادیده گرفته است، دلیلی که اتفاقا شناخت آن در حیطه تخصصی ایشان است (باید باشد) ولی گویی به عمد، نادیده گرفته شده است: مرتضی پاشایی در کارها و شعرهای خود ، به خوبی بیانگر حالات روحی افرادی را داشت که در زندگی خود با ناملایمات عشقی و عاطفی روبرو بوده اند و این افراد بخش قابل توجهی از جامعه جوان ایران هستند که ایشان به هر دلیل ، نه تنها نیازی به شناخت و درک مسائل آنان احساس نکرده اند، بلکه آنان را "ابله" نامیده اند.
6-      همانطور که همه می دانند، موسیقی دارای تنوع و ابعاد بسیار زیادی در خلق ، اجرا و حتی شعر و ترانه دارد. در شهری که من در آنجا زندگی می کنم، گروههای موسیقی بسیار زیادی، در مکانهای مختلف از جمله خیابان، کافه ها و سالنهای کوچک و بزرگ ، برنامه های موسیقی با سبکهای بسیار متنوع اجرا می کنند. هر کدام از این گروهها طرفداران و ومخاطبان خود را دارند و من هیچگاه از هیچ کدام از این گروهها یا طرفدارانشان نخوانده و یا نشنیده ام که دیگری را "ابله" و موسیقی شان را "مبتذل" بنامند و یا آن را از درجه و کلاس پایین تر یا بالاتری بدانند. هر سبک از موسیقی، هواداران خود را دارد و این بیشتر یک بحث عاطفی، سلیقه ای و احساسی است تا سیاسی.
7-      یکی از قیاسهای بسیار عجیب دیگری که آقای اباذری انجام داده اند، مقایسه موتزارت با مرتضی پاشایی است! یعنی مقایسه یک نوازنده و کارهایش و یک خواننده با ترانه ها و شعرهایش! این واقعا بسیار جالب است که ایشان، چقدر علمی و آکادمیک با مساله برخورد کرده اند. نمی دانم چه کسی این آموزه غلط را به ایشان یاد داده که در ممالک دیگر، مردم از صبح تا شب موتزارت گوش می کنند و انواع دیگر را بی ارزش می دانند. یا کدام جامعه است که در تمام شبانه روز یا در مناسبتهای مختلف فقط یک نوع موسیقی گوش می کند (تصور کنید یک جامعه را که مثلا در جشن عروسیشان موتزارت پخش کنند یا وقتی احساس دلتنگی می کنند یا وقتی عاشق می شوند بتهون گوش بدهند! احتمالا این مدینه فاضله آقای اباذری است.)
8-      من نمی دانم آقای اباذری کارهای مرتضی پاشایی  را به کدام موسیقیدان سپرده اند تا _ به قول خودشان _ برایتان تحلیل کند ( و یا اصلا این کار را کرده اید یا نه؟) ولی این را خوب می دانم که موسیقی دانان شاید از واژه هایی چون " ساده و ابتدایی" برای یک موسیقی استفاده کنند ولی از واژه "مبتذل" قطعا استفاده نمی کنند ، چه، این بریدن شاخه ای است  که خود بر آن نشسته اند.
9-      بسیاری از مردم (از جمله بنده) هیچ هراسی از قرارگرفتن در یکی از مدلهای به قول آقای ابذری "طراحی شده برای انسانها" در دنیای کنونی نداریم. هراس ما از این است که در کدام مدل قرار می گیریم. ما در مدلی هستیم که موسیقی و خواننده وطنی خود را می شناسیم، می فهمیم و برایش شادی یا غمگساری می کنیم. باید دید ایشان در کدام مدل قرار می گیرد؟! مدلی که برچسب استادیاری جامعه شناسی دارد و مردم را ابله می داند. قطعا ما از این مدل نیستیم و نمی خواهیم باشیم. آقای اباذری بهتر است با همین مدل دنبال همان به تعبیر خودشان "آرمانهای انقلاب" باشد.
در پایان سخنی با دوستان و جامعه ایرانی فعال در فضای مجازی دارم. این روزها ، به دلیل شرایط بحرانی سیاسی اجتماعی داخل ایران، افراد زیادی پیدا می شوند که در صحبتها و سخنرانیهای خود با نشانیهای غلط و با چاشنی چند بد و بیراه به این و آن ، سعی در جلب مخاطب و شهرت بیشتر دارند. برخی از نظرات شنوندگان و خوانندگان در پای صحبتهای آقای اباذری برای من بسیار تعمق برانگیز بود. جایی که برخی گفته بودند که "ما تا 40 سال دیگر هم موفق نمی شویم حرفهای آقای اباذری را درک کنیم و او از زمانه جلوتر است و ... " باید به این هموطنان عزیز یاد آور شد که گرچه تحمل شرایط اجتماعی اخیر ایران، کاری سخت و طاقت فرسا است ولی چه خوب است که در برخورد با این مسائل هیجانات کاذب را کنار بگذاریم، از فحش و توهین دوری کنیم و بنویسیم. نوشتن به رشد ما و آرامش جامعه و ذهن ما کمک می کند.
امیر مددی
16 دسامبر 2014

سیدنی

۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

"یک اتفاق مشابه"


زبان هم را نمي فهميم
با وحشت از من فرار مي كند
از خدايي كه غذايش را مي دهد، مي ترسد
به ريگها و گياهان تُنگ، چیزی می گوید
به قاشقي كه در دهان فرو مي برم، زل می زند
دهانش باز و بسته مي شود
به نور لامپ نگاه مي كند
و خود را بي وزن در اب رها مي كند.
---
زبان هم را نمي فهميم
مستانه های خشم و قهرش را بسیار ديده ام
وقتی از گوشت حيوان ديگري كبابي مي بلعم،
هراسان به اطرافم نگاه می کنم
برای زميني كه مرده ها را مي بلعد، دعای آمرزش می خوانم 
از رويش عجيب گلها در خاکستان، حيران مي مانم
کتابی روبرویم می گیرم تا شعری از من بخواند
به ستارگان خيره مي شوم 
و خود را روي تخت رها مي كنم.

امیر مددی
June 2014

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

سازمان وطن پرستان ملی

عاشق آن خاطراتی هستم که تصادفی از ذهنم عبور می کنند و لبخند بر لبم می آورند. 
سازمان وطن پرستان ملی
دوران دبستان من همزمان با اوائل انقلاب و بازداشتهای فعالین سیاسی بود. دوستی داشتم به نام اسماعیل که خواهرش توده ای بود و دستگیر شده بود. خواهران من هم یکی از دانشگاه اخراج شده بود و دیگری بدلیل انقلاب فرهنگی، دانشگاه را از دست داده بود. توی چنین فضایی، من و اسماعیل خیلی از حکومت متنفر بودیم و با اینکه بچه دبستانی بودیم، خیلی ذهنمان مشغول مسائل سیاسی بود. یک روز تصمیم گرفتیم که برای مقابله با رژیم ، سازمانی تاسیس کنیم به نام وطن پرستان ملی. این سازمان دو عضو داشت: من و اسماعیل. طی یک سری جلسات و مباحثات تصمیم گرفتیم فعالیت خودمان را علنا شروع کنیم. سمت مقابل کوچه ما ، دیوار بلندی بود که متعلق به انبار جهاد سازندگی بود و از روی دیوار درخت انگوری شاخ و برگش را به این سمت دیوار آویزان کرده بود. پاییز شده بود و برگها کم کم داشتند خشک می شدند. با اسماعیل قرار گذاشتیم که شب، راس ساعت 10 یواشکی از خونه بیرون بیاییم و با آتش زدن درخت انگور، اولین اقدام عملی خود را انجام دهیم. پارکینگ خانه ما دری به داخل منزل داشت و دری به کوچه، که ما معمولا از آن رفت و آمد نمی کردیم، اما برای اینکه خانواده بویی نبرند رفتم توی پارکینگ. آن زمان هنوز بخاری نفتی معمول بود و ما در پارکینگ بشکه نفت داشتیم. قطعه  پنبه نسبتا بزرگی را آغشته به نفت کردم و  از در خروجی پارکینگ بیرون رفتم. اسماعیل هم با کبریت بیرون منتظرم بود. نگاهی به خیابان انداختیم ، کسی نبود. خودمان را به درخت انگور رساندیم. من پنبه را لای برگهای مو گذاشتم و اسماعیل ، کبریت را روشن کرد، پنبه یکهو گُر گرفت و آتش زبانه کشید. من و اسماعیل از دیدن آتش شوکه شدیم و پا به فرار گذاشتیم. شب تا صبح خواب می دیدیم که انبار جهاد سازندگی آتش گرفته و ما را دستگیر کرده اند. هی بیدار می شدم و با خودم می گفتم که عجب غلطی کردیم. باز می خوابیدم و می دیدم که پدر و مادر را دستگیر کرده اند. آن شب تا صبح کابوس دیدم. صبح که شد، باید می رفتیم مدرسه. جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتم، خودم را به دل درد زدم  ولی با اخم مادرم بالاخره از خانه بیرون آمدم. اول نگاهی به بیرون انداختم که مطمئن بشوم پاسدار یا کمیته ای سر کوچه نیست، به سر خیابان که رسیدم، با تعجب دیدم که درخت انگور سر جایش است. رفتم نزدیکتر ، دیدم که پنبه سوخته و برگهای مو، چون هنوز خیس بودند، آتش نگرفته اند. کیفم مدرسه ام را روی کولم انداختم و دویدم طرف مدرسه.
فعالیت سازمان وطن پرستان ملی از آن به بعد تعطیل شد.



امیر مددی

19 نوامبر 2012

دختران را

عاشق آن خاطراتی هستم که تصادفی از ذهنم عبور می کنند و لبخند بر لبم می آورند.


دختران را
زمانی خیلی به آهنگهای داریوش علاقه داشتم و مدام زیر لب زمزمه می کردم، یک روز که سوار تاکسی شدم، بعد از رد شدن از چند خیابان، فراموش کردم توی تاکسی نشسته ام و به خیال اینکه توی ماشین خودمان نشسته ام ، صدایم را کلفت کردم و شروع کردم به خواندن:
دختران را همه در جنگ و جدل ...
یکهو به خودم آمدم که توی تاکسی ام، نگاهی به صندلی عقب انداختم، دختری دبیرستانی نشسته بود و یواشکی می خندید. راننده زد زیر خنده و  گفت:
"ایول بخون داش، دختران را چی؟ "

با عجله گفتم:" اِ آقا من اینجا پیاده می شم" راننده ول کن نبود، می گفت: "تو که می خواستی میدون انقلاب پیاده بشی!" گفتم: "نه نه ، یه چیزی جا گذاشتم باید برگردم" راننده باز تکرار می کرد: "بابا صدات خوبه ، بخون ، خجالت نکش."   دلم می خواست فرمان ماشین رو هل بدم توی دهانش. بعد از اصرار من بالاخره راننده نگه داشت و من تا میدان انقلاب پیاده رفتم.

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

توان

توان دوباره انداختنِ دستانم
اگر این قلاب داشته باشد
خدایی صید می کنم
که نبندد فانوس چشمانش را
تا قایقران گم نشود