عاشق آن خاطراتی هستم که
تصادفی از ذهنم عبور می کنند و لبخند بر لبم می آورند.
دختران را
زمانی خیلی به آهنگهای
داریوش علاقه داشتم و مدام زیر لب زمزمه می کردم، یک روز که سوار تاکسی شدم، بعد
از رد شدن از چند خیابان، فراموش کردم توی تاکسی نشسته ام و به خیال اینکه توی
ماشین خودمان نشسته ام ، صدایم را کلفت کردم و شروع کردم به خواندن:
دختران را همه در جنگ و
جدل ...
یکهو به خودم آمدم که توی
تاکسی ام، نگاهی به صندلی عقب انداختم، دختری دبیرستانی نشسته بود و یواشکی می
خندید. راننده زد زیر خنده و گفت:
"ایول بخون داش،
دختران را چی؟ "
با عجله گفتم:" اِ
آقا من اینجا پیاده می شم" راننده ول کن نبود، می گفت: "تو که می خواستی
میدون انقلاب پیاده بشی!" گفتم: "نه نه ، یه چیزی جا گذاشتم باید
برگردم" راننده باز تکرار می کرد: "بابا صدات خوبه ، بخون ، خجالت
نکش." دلم می خواست فرمان ماشین رو هل بدم توی دهانش. بعد از
اصرار من بالاخره راننده نگه داشت و من تا میدان انقلاب پیاده رفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر