۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

دختران را

عاشق آن خاطراتی هستم که تصادفی از ذهنم عبور می کنند و لبخند بر لبم می آورند.


دختران را
زمانی خیلی به آهنگهای داریوش علاقه داشتم و مدام زیر لب زمزمه می کردم، یک روز که سوار تاکسی شدم، بعد از رد شدن از چند خیابان، فراموش کردم توی تاکسی نشسته ام و به خیال اینکه توی ماشین خودمان نشسته ام ، صدایم را کلفت کردم و شروع کردم به خواندن:
دختران را همه در جنگ و جدل ...
یکهو به خودم آمدم که توی تاکسی ام، نگاهی به صندلی عقب انداختم، دختری دبیرستانی نشسته بود و یواشکی می خندید. راننده زد زیر خنده و  گفت:
"ایول بخون داش، دختران را چی؟ "

با عجله گفتم:" اِ آقا من اینجا پیاده می شم" راننده ول کن نبود، می گفت: "تو که می خواستی میدون انقلاب پیاده بشی!" گفتم: "نه نه ، یه چیزی جا گذاشتم باید برگردم" راننده باز تکرار می کرد: "بابا صدات خوبه ، بخون ، خجالت نکش."   دلم می خواست فرمان ماشین رو هل بدم توی دهانش. بعد از اصرار من بالاخره راننده نگه داشت و من تا میدان انقلاب پیاده رفتم.

هیچ نظری موجود نیست: