۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

تقدیم به دختری که پس از رویدادهای انتخابات ، تنها ماند


بیا
و مرا با خود به سرزمینی ببر،
تا دستهایم بتوانند ،
 گریه ای بغل کنند،
و نبینم ترا،
در میان جمع،
 که مردد مانده ای.
نگاهی به چشمهایم بینداز،
بارانی است،
که ترانه هایش را،
در سرزمین مادری ،
گم کرده.
---
به حرفهای من گوش کن،
تا از خاطراتی ،
که برای هیچ کس نگفته ام،
_ خاطراتی که می میرم اگر ...
پرده خوانی مفصلی کنم،
از تحمل تیغِ ریشهای بازجوهایم،
وقتی که عقربه های ساعت،
تنها با خیال تو،
 تَنِ لَشِ خود را،
 تکانی می دادند،
پس از تفهیم سفتیِ
پوتین های سربازی،
(که قداستی داشت پیش از این !)
---
بیا ،
و تنهایی اتاق مرا
بسته بندی کن،
و جایی بگذار،
که بازوانت را،
وقت محاصره،
به یادم نیاورم.
تا از این سستی ،
که سی سال به خرج داده ای،
 فرار کنیم،
به میزبانی آغوشم،
که هنوز،  
طعم گریز،
 با ماشین پدرت،
در جستجویِ کوچه های خلوت شهر را  دارد.
بیا
و مرا با خود
به سرزمینی ببر ...
امیر مددی
فوریه 2012