۱۳۹۴ بهمن ۱, پنجشنبه

به طعم یکشنبه ها
عادت نمی کنم وقتی
ناله های جمعه
هنوز خانه نشینند.
آرزوهای بلندم
طعم خاکی را می دهد  
که داغ در گوشه طاقچه اش
در قابی قدیمی لبخند می زند.
هر چه دست می برم اما
نمی توانم این خاک را بشویم
                              "  چیکار می کنی دااش؟ چرا شراب رو می ریزی پای گلدون؟!"
شراب را می گویند، شراب Shiraz !
از می گساری پرنده ها در این سرزمین
تب می کنم.
دهان بر لبه بطری که می گذارند
بدنم کهیر می زند،
کهیرهای ریز،
کَه ... ریز،
می زند.
دوباره جار بلند داغ بر صدایم
تمام قد می ایستد.
کاش باران می توانست کمی به سمت آسمان ببارد
                                   " چرا به آسمون زل زدی؟ بی خیال شو دیگه یه امشبِ رو"
امشب؟
امشب دوباره  آتش بر چشمانم پلک می گذارد
سراپای سفر می شوم
سفر ، سفر
ناگه خشکم می زند
از سفر رفتن باکی ندارم
اما از سفر برگشتن
چشمهای پولادین می خواهد
چشمهایی که سرخ نشود،
چشمهایی که چیزی را به خاطر نسپرد
چشمهایی که بوسه های مادر را نفهمد
نه
سفر
نمی توانم،
شاید روزی سرخیِ گنبد های فیروزه ای را به تصویر بکشم!
                      "   نه خیر، تا امشب رو زهر مارمون نکنه، دست بردار نیست!"

غروب یکشنبه ها اما
همان غروب است.

امیر مددی
ژانویه 2016

هیچ نظری موجود نیست: