۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

کسی زنگ کلیسا را به صدا درآورد
ابرها ، ابروهایشان را درهم کشیدند
و بغض پرحجمی در انتظار باران بود
صدای آشنایی چیزی را به خاطر می‌آورد
و سئوالی در ذهن تکرار می شد.
تنهایی از چمباتمه غمگینش می بارید
به یاد می آورد نوزادی را که قبل از دنیا آمدنش
رسالتش را می دانست !
و او در تردید بزرگی مانده بود :
آیا من اینگونه سرنوشتم را برگزیده ام ؟
آسمان غرید ،
ابر بارید و باران بیابانها را آب داد ،
عطر صلح در جهان پیچید
و لحظه ای تمام انسانها مدهوش شدند ،
بی تردید پنجره را باز کرد ،
و پستچی را دید ، لوحی سفید آورده ،
که بر آن "یاد پرواز " حک شده بود .
9/10/1377

هیچ نظری موجود نیست: