فراز پشت بامهای شهر
داشتم از روی خط عابر پیاده، رد میشدم. هنوز به آن
طرف خیابان نرسیده بودم که در پیادهرو، دوچرخهای را تنها کنار درختی دیدم. در
افکار خودم بودم که احساس کردم دوچرخه به من نگاه می کند. چشمانش حکایتهای بسیاری
را در خود پنهان داشت. به آرامی نزدیکش رفتم و گفتم:
"من دوچرخه ای ندارم، می خواهی با هم دوری
بزنیم؟"
دوچرخه گفت:
"من دوچرخه دورزدن و سواری گرفتن نیستم."
"پس دوچرخهیِ چه کاری هستی؟"
"من فقط با کسی که دوستم داشته باشد، همراه می
شوم"
لحظه ای با خود فکر کردم. من نیز به فکر سواری گرفتن
نبودم. از این کار لذت چندانی نمی بردم. رویایی داشتم. در آرزوی پروازی بر فراز
تمام پشت بامهای شهر بودم و وقتی دوچرخه را دیدم، فکر کردم که شاید همراهی پیدا
کردهام. دوباره نگاهی به دوچرخه انداختم. رینگهایش زنگ زده بود. زنجیرش به روغن
احتیاج داشت. آیا این همان دوچرخه ای بود که عمری، در آرزویش بودم؟ به نظر نمیآمد
تا سر خیابان اصلی هم بتواند با من همراه شود. شاید برای رفتن به فراز پشت بامهای
شهر هنوز قدری زود بود.
"حالا بیا تا سر کوچه برویم، شاید ... "
" من فقط با کسانی تا سر کوچه می روم که بتوانند
تا فراز تمام پشت بامهای شهر با من بیایند."
متعجب شدم. باید باور میکردم؟ یعنی او نیز مثل من
فکر می کند؟ یا این انعکاس فکری بود که لحظه ای پیش از ذهنم گذشته بود؟ دیر زمانی
بود حسرت دیدن پشت بامها را داشتم. جایی که از آن تمام ساختمانهای شهر را بتوانم
ببینم. وزیدن نسیم که در آن بلندی، بی شک پاکتر و آرامشدهندهتر بود. از
آنجا بی گمان زندگی را بهتر می شناختم و از همه مهمتر، کسی که بتواند مرا به آنجا
رهنمون سازد. چه شیرین خواهد بود قسمت کردن لذتش، با کسی که مرا در این راه همراهی
کرده است!
-" چه خوب، من نیز بی صبرانه در انتظار رفتن به
پشت بامها هستم."
" می دانستم. اما زمان زیادی است که من شکسته و
افسرده، تنها اینجا مانده ام. در این شهر آدمهای بسیاری دوست داشتند که پشت بامها
را ببینند، اما شاید باور نکنی، من نمیتوانستم هر کسی را به آنجا ببرم. کسانی به
سراغم آمدند که بزرگترین آرزویشان تنها گشت زدن در چند و کوچه و خیابان بود. من
نیز، به اجبار، آنها را به آرزویشان رساندم، اما پس از گشت زدن، بی هیچ توجهی رهایم
کردند و من هر بار شکسته و خسته تر شدهام. اکنون اگر چه قلبم به من میگوید که تو
با دیگران فرق میکنی، اما جسمم نیازمند نیرویی دوباره است. تو می توانی کمکم
کنی؟"
نمی توانستم جوابش را بدهم. فکرم مشغول حرفهایی بود
که شنیده بود. آیا دوچرخه ای که فقط برای سوارشدن استفاده می شده، می توانست قلب
نیز داشته باشد؟ و با آن در ارتباط داشته باشد؟ دوباره پرسید:
" می توانی؟"
افکارم را جمع و جور کردم و با عجله گفتم:
"البته، البته که می توانم، فقط نمی دانم باید از کجا شروع کنم!"
"خب من چیز زیادی احتیاج ندارم، فقط باید کمی
زنجیرم را روغن کاری کنی."
"ولی من که روغن ندارم؟!"
" خب تهیه کن."
یادم افتاد که در گوشه انبار خانه مان ظرف روغن چرخ
خیاطی، سالها خاک میخورد.
تمام مسیر را تا خانه دویدم. کلید انبار را برداشتم.
در را باز کردم. احساس میکردم در حال انجام کار بزرگی هستم. قوطی روغن سرجایش
بود. گرد و خاکش را با اشتیاق کنار زدم. هنوز مقداری روغن در آن بود. خوشحال شدم و
با عجله برگشتم.
" چه خوب، برگشتی؟"
"می دانستم که هنوز نگهش داشتهام ... الان
زنجیرت را روغنکاری می کنم." بلندش کردم و به دیوار تکیه اش دادم.
" می دانستی الان چقدر چهره ات شاداب شده
است؟"
باز هم چیزی شنیده بودم که انتظارش را نداشتم. آیا
واقعا چهره من شاداب شده بود؟
" واقعا؟"
" بله، واقعا. چشمهایت هم برق می زنند."
راست می گفت. مدتها بود چنین احساسی نداشتم. شور و
اشتیاق عجیبی در خود احساس می کردم. آیا این بدلیل خوشحالی از شروع راهی بود که به
فراز پشت بامها میرسید یا به خاطر هیجان هم صحبتی با دوچرخه ای بود با زنجیری خشک
شده؟ زنجیر چرخ مثل روز اولش کاملا روان شده بود. نمی توانستم بیشتر صبر کنم.
-" الان می توانیم براه بیفتیم؟"
"بله ولی قبل از رفتن باید نکته ای را بخاطر
بسپری!"
"چه نکته ای؟"
"در طول راه ما با افراد زیادی روبرو میشویم.
افرادی که بعضی از آنها بیشترین لذت زندگیشان را در سوار شدن بر دوچرخه ای می
دانند. باید خوب حواست را جمع کنی. اینها با نیش کلامشان همه چیز را نابود می
کنند."
" خیالت راحت باشد، من به حرف کسی توجه نمیکنم.
خب الان میتوانیم برویم؟"
" نمی خواهی کمی صبر کنی و درباره تصمیمی که
داری فکر کنی؟"
" نه، چه فکری؟ من سالها در آرزوی این لحظه بودهام."
داشتم از هیجان سکته میکردم و نمی خواستم بیشتر از این صبر کنم. " خب حالا
برویم؟"
به چشمانم نگاهی انداخت و بعد از کمی مکث گفت:
"برویم"
چشمانم را لحظه ای بستم و پا زدم. بله، این همان لحظه
ای بود که سالها در انتظارش بودم. احساس می کردم او نیز از همراهی با من لذت می
برد. حرکتِ ما راحت تر از آن که فکرش را می کردم، پیش میرفت. انگار نه انگار که
پا میزنم. گویی او نیز برای حرکت پا میزد و من فقط بخش کوچکی از کار را انجام میدادم.
با اطمینان میتوانستم بگویم که در این دنیا نبودم.
***
گذشت زمان را نمیفهمیدیم. کوچه ها و خیابانهای زیادی
را پشت سر گذاشته بودیم. چند نفر از پشت به ما نزدیک میشدند. آنها هم دوچرخه
سوارانی بودند که در همین مسیر می رفتند. از دیدنشان خوشحال شدم و فریاد زدم:
"شما هم به فراز پشت بامها می روید؟"
صدای قهقه خنده شان در فضا پیچید. احساس ویرانی عجیبی
کردم. دوچرخه کمی سنگین شده بود. با سعی بیشتری پا می زدم و با اینکه چرخها میچرخیدند
ولی انگار ما سر جایمان بودیم.
"با همین دوچرخه قراضه می خواهی تا آنجا
بروی؟" فریاد یکی از دوچرخه سواران بود که مثل پتک بر سرم فرود آمد.
"ما را ببین، به این دوچرخه ها نگاه کن. صد
برابر جدیدتر و قبراقتر از آن هستند. تازه ما اصلا نمیخواهیم تا پشت بامها
برویم، ما فقط می خواهیم خیابانها را بگردیم که البته وسط راه بعضی از اینها هم
پنچر میشوند و ما بی خیالشان میشویم. چیزی که فراوان است دوچرخه." و قهقهه
بلندی زدند.
به دوچرخه هایشان نگاه کردم. راست میگفتند. خیلی
جدید و زیبا به نظر میرسیدند. به دوچرخه خودم نگاهی انداختم. قدیمی بود. کمی زنگ
زده بود و رنگ و لعابش اصلا امروزی نبود. اما قبل از حرکت با من حرف زده بود. به
من گفته بود که با قلبش در ارتباط است!
-" من دوچرخه تو را قبلا دیده ام. سالها کنار
خیابان افتاده بود و کسی از اطرافش هم عبور نمی کرد مبادا حس رفتن با او وسوسه اش
کند. از بس قراضه بود." و باز هم قاه قاه خنده.
خودم نیز دچار تردید شده بودم. چگونه با وجود این همه
دوچرخه هایی که از شادابی موج می زنند، من همراهی اینچنین را برگزیده بودم؟ در این
فکر بودم که ناگهان تکانی خوردم. احساس کردم بین زمین و آسمان معلق شده ام. لحظه
ای بعد با صورت روی آسفالت کف خیابان فرود آمدم. با شیئ ای تصادف کرده بودم. به
عقب نگاه کردم. سنگ بزرگی در وسط خیابان بود و ما دقیقا به آن برخورد کرده بودیم.
این سنگ آنجا چه میکند؟ چرا ما مستقیم به آن برخورد کردیم؟ ... داشتم تصادف را
برای خودم توجیه می کردم که چیزی نظرم را جلب کرد. قطعه ای از بدنه دوچرخه در سویی
و چرخها و زین آن و برخی قطعات شکسته دیگر در گوشه و کنار خیابان پخش شده بودند.
دوچرخه سواران دیگری به سرعت از کنار ما می گذشتند. برخی سری تکان می دادند و برخی
می خندیدند و چیزی می گفتند. نمی توانستم چیزی بگویم. همه اتفاقات در سکوت رخ می
داد. لبها بی هیچ صدایی تکان می خوردند. آدمها، دوچرخه ها بدون هیچ لرزش و صوتی از
کنارم می گذشتند.
سرم را در میان دستانم گرفتم و نمی توانستم چیزی
بگویم . هاله ای مبهم با صداهای درهمی از حرفهای دوچرخه، فضا را احاطه کرده بود.
اطرافم را درست نمیدیدم.
***
با صدای بوق اتومبیلی به خودم آمدم. چشمانم را به هم
مالیدم . سرم را بالا آوردم. هنوز به انتهای خط عابر پیاده نرسیده بودم. از دیدن
اینکه دوچرخه هنوز سالم، کنار درخت است، در پوست خودم نمیگنجیدم. مطمئن بودم که چشمهایم
برق میزند!
امیر مددی
سپتامبر 2011