۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

مریمَلی



فنجان قهوه را به دقت زیر و رو می کرد. چشمانش به طرحهای به جا مانده خیره می شد و گویی به کشف عجیبی درباره ات رسیده باشد، ناگهان چشمانش را به تو می دوخت. گاه گداری دستی داخل موهای رنگ شده بلندش می‌برد و آنها را به عقب می راند. با لبخند ریزی صحبت می کرد. مثل وسواسهایی که زنها روی کارهای مورد علاقه شان دارند، این کار را هم طوری انجام می داد که همه محو تماشایش می شدند. مثل رقصیدنش، که با اینکه سالها گذشته بود و من رقصهای زیادی در میهمانیها و جشنها دیده بودم، اما نمی توانستم فراموش کنم. از همان موقع معلوم بود. شاید من خیلی دقت نکرده بودم و گرنه باید از ادا و اطوارهایی که وسط صحبتهایش در می‌آورد، می‌فهمیدم. همیشه فکر می‌کردم به خاطر لوس‌بودنش آنطور حرف می زد و راه می رود. عشوه هایش در رقص خیلی غلو شده بود به طوریکه، پسر خاله ام که بچه شرّی بود، وسط رقصش شروع کرد به چرخیدن دورش همراه با بشکن و سوت بلبلی‌های الواطی.
***
 بچه های همخانه ام، با اشتیاق عجیبی درباره اش حرف می زدند. آنهایی که زن و زندگی‌ای داشتند، از مجردها حریص تر بودند. مهدی با لحنی که فکر نمی کنم هیچ پسر مجردی دیگری ، از خدا چیزی بخواهد، گفت: "خدا قسمت کنه ترتیب این رو بدم".اول همه جمله هایش هم یک "خدائیش" می آورد: "خدائیش این استاد استاتیک خیلی مادر قحبه است...، خدائیش دهنت سرویس، خدائیش یه قرار بذار ما این طرف رو ببینیم ....".
بقیه بچه های همخانه هم، دیدگاههای عاقلانه تری نداشتند. سعید که به "سعید آلاینده" معروف بود فقط هارمونی باد معده اش برایش مهم بود. با اتمام هر جمله ای، صدای متناسبی تولید می کرد و می‌گفت:" آخی، بمیرم ..."  که باعث می شد یک عده بخندند و بقیه، شروع کنند به فحش دادن. ممد، که بزرگترین افتخارش، رفت‌وآمد با آدمهای به قول خودش با کلاس، بود، از من، شماره پدر مریم را می خواست تا قطعه بریده شده را در شیشه پر از الکل بگذارد و به یکی از دوستان با کلاسش که کلکسیون اشیا عتیقه دارد، هدیه بدهد. رضا، با شنیدن متلکهای بقیه، قاه قاه می خندید و طبق عادت همیشگی‌اش مثل مستها وسط جمع تلو تلو می خورد. هر کدام وسط صحبت دیگری، متلک جدیدی می گفتند و خنده‌های آنچنانی و تلو تلو خوردنها ادامه داشت.
رفتم جلوی تلویزیون نشستم و وانمود کردم که دارم برنامه ای می بینم. از اینکه مسائل شخصی زندگی یک نفر را در جمع بی‌لیاقتی مطرح کرده بودم، خجالت می کشیدم.
تلفن زنگ زد و ممد، به خیال اینکه دوست دخترش است، گوشی را قبل از همه برداشت:
" اِ سلام علیکم ، خانواده محترم خوبند، به لطف شما..." معلوم بود که دوست دخترش نیست. اشاره کرده که بروم و گوشی را بگیرم. خواهرم بود. بعد از سلام و احوالپرسی های معمول، گفت که آخر هفته می‌خواهیم برویم خانه مریم اینها و ازمن خواست آخر هفته برگردم خانه.  معمولا ماهی یکبار بیشتر خانه نمی رفتم و ترجیح می دادم به جای تلف کردن وقتم در اتوبوس و جاده، در خانه کوچک دانشجویی بمانم و استراحت کنم، ولی چون خواهرم زنگ زده بود، تصمیم گرفتم آخر هفته برگردم.
 آخرین بار که رفته بودیم خانه شان را خوب به خاطر دارم. قرار بود باهاش ریاضی کار کنم. خواهرم و مادرش که همکار بودند، در آشپزخانه مشغول پخت و پز بودند و پدرش هم برای ماموریتی به مسافرت رفته بود. معلوم بود که حواسش به درس نیست. من خیلی ساده توضیح می دادم  ولی اون در حال و هوای دیگری بود. ازش پرسیدم :
" علی جان ، مشکلی داری؟ چیزی می خواهی بگی؟ " دیدم منّ و من می‌کنه و دست و پایش را گم کرده. آنطوری که خواهرم تعریف می کرد، از همان بچه‌گی، از رفتارهایش مشخص بود که مشکلی دارد. مادرش، هر وقت علی را می برد سر کار، متوجه تمایل غیر معمولش به  همکارهای خانمش می شد ولی چون ناسازگاریهای همیشگی‌اش رو نشان نمی داد ، حتی زمانی که دبیرستان می رفت ، باز هم می بردش پیش همکارهای خانمش.
"اگه یه چیزی بهت بگم، قول می دی کمکم کنی؟" فکر کردم می خواهد در مورد درس یا مشکلات مدرسه اش چیزی بگه:
-" آره خیالت راحت باشه، بگو"
-" می تونی یه کاری برام بکنی؟"
-"آره ، چه کاری؟"
-" ببین تو رو خدا فقط به بابام چیزی نگیا، داشت سکته می کرد وقتی مامان بهش گفت"
-" نه ، نمی گم خیالت راحت باشه"
-" ببین من باید عمل کنم و پول زیادی احتیاج دارم ، تا الان نصفشو جور کردیم ، مامانم یه مقدار طلا داشت، فروخته ولی کمه،  باید وام بگیریم، یک ضامن پیدا کرده ایم ولی یکی دیگه هم می خواهیم. بابا گفته اگه باز حرفش رو بزنم، خودشو می کشه. از وقتی بهش گفتم خیلی دپرس شده. چند روز سر کار نرفت و به بهونه مریضی عمه ام رفت تهران. می ترسم دوباره بهش بگم..."
حرفهایش را قطع کردم و گفتم: -" عملِ چی؟ در مورد چی حرف می زنی؟ تو که چیزی ات نیست؟"
سرش را پایین انداخت و چند لحظه چیزی نگفت. بعد یکهو بغضش ترکید. سرش رو گذاشت روی میز و مثل یه دختر کوچولو ، زار زار گریه کرد.
***
-    "توی فالت یه ماه می بینم که داره بهت لبخند میزنه. یکی بوده که همیشه دوستت داشته اما چیزی بهت نگفته. ...." این جملات را طوری با ظرافت و اطمینان می گفت که داشتم به فال قهوه ایمان می آوردم. خواهرم می گفت از فال قهوه پول خوبی در می آورد، بعضی ها هم به خاطر فال نمی آیند ، فقط می خواهند خودش را ببینند. با صدای پدرش، به خودم اومدم: "مریمَلی بابا، به امیر تخفیف بده، آشنای قدیمیه ... " و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.  وقتی می خندید کجی دهانش، زار می زد که سکته کرده است.
"اِِِِ بابا، تمرکزم رو بهم میزنی، من که از امیر پول نمی گیرم"
"اوه ببخشید ، ببخشید مزاحم شدم، تمرکز کن ..." و باز هم شروع کرد به خندیدن. محبوبه خانم هم بلافاصله وارد شد:  "مریم جون عزیزم، می خوام  ناهار رو بکِشم، نمیای کمک؟"
"چرا مامان ، دو دقیقه دیگه میام" بعد رو کرد به من و گفت:" عشقمه این مامان، تو نمی دونی چطور از زیر سنگ پول در آورد برای عملم. طفلک پیر شد به خاطر من. فکرشو رو بکن . من، توی یه بیمارستان برای عملم بستری بودم، بابام، توی یکی دیگه برای سکته اش. بنده خدا ، چی کشید؟!"  با اون خالی که کنار لبش کار کرده بود، از خیلی از زنهایی که من دیده بودم خوشگلتر شده بود. آرایشگری هم می کرد. موهاش را چنان مش ای کرده بود که گویی سالهاست آرایشگر بوده. لباس روشن و کوتاهی پوشیده بود که سینه های سفیدش براحتی قابل دیدن بود. خیلی شادتر از قبل شده بود و البته کمی شیطون!
***
تازه خداحافظی کرده بودم و در حال برگشتن بودم. موبایلم زنگ زد. ممد بود:
"امیر گرفتی اش یا نه؟ من قول دادم ، هر چقدر هم خواست بگو، پولش رو می دم. دوستم می گقت هیچ کس توی کلکسیونش ، عضو طبیعی بدن، نداره ... "
 موبایلم را برای چند ساعتی خاموش کردم.
امیر مددی
آگوست 2012

هیچ نظری موجود نیست: